قتل ناموسی یا فرزندکشی؟
- ۱۳۹۹/۰۶/۲۳
- نشریه
بررسی روانشناختی رفتارهای پرخاشگرانه
دیشب دخترکم برای چند ساعتی همراه با دخترخالههایش رفته بود تولد و من در خانه منتظرش بودم. احساس میکردم چیزی گم کردهام احساس کلافگی میکردم. با وجود این که زمانهای زیادی از روز ما از هم جدا هستیم اما انگار شب حکایت دیگری داشت. کمتر پیش میآید که دخترکم شبها کنار من نباشد و همین موضوع حالم را خراب کرده بود. خلاصه تولد تمام شد و هانا به خانه آمد. توی ماشین خوابش برده بود. جلوی در بغلش کردم بردمش توی تخت خواباندمش. دلم قرار گرفته بود. به عادت هر شب کنارش دراز کشیدم موهایش را نوازش کرده تار به تار موهایش را زیر پوست انگشتانم تجربه میکردم. بوییدمش و توانستم خیلی راحتتر از چند ساعت پیش نفس بکشم. حالا فکرم راحتتر میتوانست کار کند. به پدر رومینا فکر کردم و موهای رومینا و بوی تنش و مقالهای که قول نوشتنش را داده بودم.
پردازشهای مغزی یک پدر چه طور میتواند کار را به جایی برساند که گلوی فرزندش را پاره کند. موضوع قطعا بسیار پیچیده است و از زوایای متعددی میتوان به آن نزدیک شد. اما من به عنوان یک روانشناس شناختی رویکردی مغز محور و شناخت محور به این حادثه دارم که بخشی از آن را در این مقاله با شما به اشتراک می گذارم.
گاهی ممکن است خیال کنیم آدمهایی که دست به جنایتهای بزرگ میزنند بسیار از ما و عموم افراد جامعه دور هستند، حتما اختلالات روانی قابل توجه دارند و یا این که در یک لحظه ناگهان چنان کنترل خودشان را از دست دادهاند. اما یک سری مطالعات روانشناختی مانند مطالعات میلگرام یا زندان استنفورد به ما نشان داده است که چه طور تغییرات کوچکی در پردازشهای مغزی میتواند از افراد عادی مانند دانشجویان دانشگاه استنفورد پرخشگران غیر قابل کنترلی بسازد که محققان مجبور به قطع پژوهش شوند. اجازه بدهید در مورد این دو آزمایش معروف بیشتر صحبت کنیم.
پژوهشی در باب اعمال خشونت و اطاعت از مرجع قدرت
در سال ۱۹۶۱ و درست سه ماه بعد از شروع دادگاه آدلف آیشمان -سرهنگ نازیها- استنلی میلگرام پژوهش خود در مورد اعمال خشونت و اطاعت از مرجع قدرت را شروع کرد و نتایج آن در سال ۶۳ و بعدتر و با جزییات بیشتر در سال ۱۹۷۷ به چاپ رسید. میلگرام از افراد عادی که داوطلب شرکت در یک مطالعهی روانشانسی بودند خواسته بود که در یک اتاق بنشینند و سوالاتی را از فردی که در اتاق دیگر است بپرسند. در صورتی که فرد پاسخ غلط بدهد دکمههایی را فشار بدهند که به فرد یادگیرنده شوک وارد میکرد (البته یادگیرندهای در واقع وجود نداشت که آسیب ببیند). این اعمال شوک با پیشروی سوالات شدیدتر و شدیدتر میشد تا به مرحلهی خطرناک میرسید و شرکتکننده صدای داد و فریاد یادگیرنده را میشنید اما دستیار آزمایشگر که در اتاق بود از آزمودنی میخواست که این کار را ادامه دهد و نگران نباشد. آدمهای معمولی زیادی این کار را تا آخر ادامه دادند. حاضر شدند به یک فرد بی گناه شوک وارد کنند چون یک فرد متخصص در اتاق ایستاده بود و به آنها میگفت که باید به تعهداتشان برای شرکت در آزمایش پایبند باشند و کار را به انتها برسانند. این پژوهش جزییات جذاب دیگری هم دارد که میتوانید با یک جستجوی ساده در مورد آن بیشتر بدانید.
آزمایش زندان استنفورد
فیلیپ زیمباردو آزمایش زندان استنفورد را در سال 1971 و بر روی دانشجویانی که از لحاظ روانشناختی کاملا سالم بودند اجرا کرد. او دانشجویان داوطلب برای شرکت در پژوهش را به طور تصادفی به دو دستهی زندانبان و زندانی تقسیم کرد و آنها را در زیرزمین دانشکده که به صورت زندان تغییر شکل پیدا کرده بود، زندانی کرد. خشونت زندانبانها (دانشجویان سالمی که فقط قرار بود برای مدتی نقش زندانبان را بازی کنند) بر علیه زندانیها (همدانشگاهیهایشان که به صورت تصادفی در گروه زندانی قرار گرفته بودند) به قدری از کنترل خارج شده بود که پژوهش نیمه کاره و بعد از شش روز قطع شد. میتوانید تصاویر این رویداد را با جستجوی کلیدواژه زندان استنفورد ببینید تا حال و روز زندانیان و زندانبانها را بهتر درک کنید.
به هر حال پژوهشهایی از این دست به ما نشان میدهد که خشونت و پرخاشگری در سطوح مختلف و در برابر افراد مختلف میتواند از درون هر کدام از ما سر برآورد تنها به شرط آنکه بتوانیم توجیه کافی برای عمل غیراخلاقی و پرخاشگرانهمان پیدا کنیم و به این ترتیب کنترل درونی و بازداری درونی خود را خاموش کنیم.
اشتیاق به رفتار پرخاشگرانه
بندورا معتقد است چند مکانیسم شناختی وجود دارند که میتوانند کنترل درونی را در فرد کمرنگ کرده و او را برای رفتار پرخاشگرانه متقاعد و حتی مشتاق کنند. در ادامه به توضیح مختصر این مکانیسمهای شناختی میپردازیم:
۱. توجیه اخلاقی: افراد برای رسیدن به یک هدف متعالی میتوانند از همه چیز عبور کنند. میتوانند مواد منفجره به بدن خودشان وصل کنند تا زمین را از گناهکاران پاک کنند و در بهشت با پیامبر بر سر یک سفره بنشینند. با این توجیه پدری فرزندش را میکشد تا آن فرزند به بهشت برود.
۲. تلطیف لغوی یا حسن تعبیر: نامگذاری یکی از فعالیتهای شناختی و مهمی است که معنای عمل را تغییر میدهد و میتواند از میزان کنترل درونی بکاهد. نازیها به کشتار یهودیان میگفتند پاکسازی اروپا. یا همین عنوان غیرت یا حتی قتل ناموسی به جای فرزندکشی. همین که اسم فرزندکشی با دفاع از غیرت و ناموس و پاککردن لکه ننگ جابهجا بشود فرد راحتتر مرتکب جنایت خواهد شد.
۳. انسانیتزدایی از قربانی: هر چه قدر و منزلت قربانی در نظر فرد پایینتر بیاید جنایت علیه او بیشتر میشود. کاکا سیاه را راحتتر از رنگین پوستان میتوان کتک زد. زن ضعیفهی ناقص العقل را با عذاب وجدان کمتری میتوان کتک زد و تحقیر کرد. دختر خراب را راحتتر میشود کشت.
۴. مقصر دانستن قربانی: ظاهر زنان در معابر عمومی مجوزی برای آسیبهای جنسی به آنهاست. زنی که زباندرازی کند و روی اعصاب شوهرش برود باید منتظر کتک خوردن باشد. دختری که با دوستپسرش فرار کند خونش پای خودش است. یک بار دیگر به این جمله دقت کنید خونش پای خودش است یعنی خودش حکم قتل خودش را صادر کرده و این پدر فقط مجری حکم بوده، پس این کار برایش راحت تر خواهد بود.
نورونهای آینهای
علاوه بر این ویژگیهای شناختی، چنین پرخاشگرانی عموما یک ویژگی هیجانی مهم دارند و آن ناتوانی در همدلی است. در مغز ما نورونهایی به اسم نورونهای آینهای وجود دارند که مسئول پردازش کردن پردازشهای ذهنی دیگران هستند. در واقع این نورون اگر به درستی عمل کنند باعث میشوند که بتوانیم پردازشهای ذهنی دیگران را درک کرده و از آن فراتر این که همان پردازشها را در مغز خود بازنمایی کنیم که به آن بازنمایی ثانویه میگوییم. مثلا شما وقتی صحنهی کتک خوردن کسی را ببینید علاوه بر این که میتوانید شرح دهید که او چه احساسی باید داشته باشد، احساس درد یا اذیت شدن در همان نواحی که شاهد کتک خوردنش بودید خواهید داشت. یعنی میتوانید وضعیت مغزی او را در مغز خود تجربه کنید. درست مثل زمانی که وقتی میبینید کسی لیموترش میخورد و بزاق دهان شما هم ترشح میشود. این توانایی تجربه کردن حالتهای دیگران در برخی افراد و به علتهای گوناگون مخدوش میشود و فرد با راحتی بیشتر و بدون درد کشیدن از درد قربانی به جنایت علیه او میپردازد.
تمام آنچه در این مقاله گفته شد نشان میدهد که تغییر پردازشهای مغزی افراد، به کارگیری مکانیسمهای دفاعی شناختی و بیمهارتی توانایی همدلی میتواند باعث بروز جنایتهای وحشتناکی شود که باقی افراد جامعه را در بهت و حیرت فرو ببرد. اما اگر شناخت صحیحی از این مکانیسمها داشته باشیم، میتوانیم به جای غافلگیریهای مکرر(که عادت جامعهی ماست) و واکنشهای هیجانی زود گذر (که این هم یکی دیگر از کارهایی است که خوب بلدیم)، ویژگی شناختی انسانیمان را بشناسیم و بپذیریم. در این شرایط میتوانیم به جای انکار آنها راهی برای مدیریتکردنشان پیدا کنیم. میتوانیم با ارتقای آگاهی و دانش افراد جامعه و برنامهریزیهای بنیادین برای ایجاد مهارتهای ضروری در بین افراد مختلف جامعه از بروز مکرر این جنایتها در سطح جامعه پیشگیری کنیم.
متن از:
طاهره مهدویحاجی «دکتری روانشناسی شناختی»