چهار روایت تکاندهنده از کودکان طردشده
- ۱۳۹۶/۰۵/۱۷
- نشریه
ایران را دوست ندارم
«آقا ما نمیخوایم با اینا باشیم اصلاً.» صدای زیری دارد؛ چهرهای سبزه؛ 9 ساله است و امسال قرار بر این است که اگر در امتحانات آموزش و پرورش قبول شود؛ به مدرسه برود. همۀ داوطلبانی که با نگار کلاس دارند از هوش و ذکاوتش میگویند. از جمع پسرها گریزان است. میگوید همهاش خرابکاری میکنند. نگار در این چند سال که در کانون درس میخواند، از مشتریان پروپاقرص کتابخانه بوده. یکی از داوطلبان میگفت: «این دختر از من هم بیشتر کتاب خوانده است»…
با همۀ مربیانش جدی صحبت میکند. بسیار پیگیر است و حتی گاهی درخواست جلسه میدهد. در یکی از جلساتی که گذاشته بودند من هم حاضر شدم. نگار میگفت : «چیه همش به ما کاردستی یاد میدین؛ تکراری و تکراری. آخه کاردستی چه به درد میخوره؟ من فردا ازدواج میکنم؛ باید غذا درست کنم؛ خیاطی کنم؛ اونجا برم نقاشی بکشم آخه؟» چند روز بعد از مددکار کانون شرایط خانوادگی نگار را جویا شدم. میگفت: «خواهر نگار هم کانون میآمد. اکنون 16 سالش است و به تازگی ازدواج کرده است. کارهای خانه را میکرد. پدرشان آش و چایی میفروشد که تهیۀ آن نیز بر عهدۀ دختران خانه است.»
آن روز کانون چند مهمان خارجی (چینی، لهستانی، سوییسی) داشت. از گروه “آیسک” برای کار داوطلبانه آمده بودند. با کودکان بازی میکردند و بچهها هم از بودنشان لذت میبردند. گاهی چند فحشی هم بهشان میدادند و از آن رو که فارسی بلد نبودند به جایی برنمیخورد. روز آخر که قرار بود از تهران بروند؛ من و نگار با آنها همصحبت شدیم تا بفهمیم کجا میروند. در میان صحبتها، که من نقش مترجم را داشتم، وقتی “باتیست” از نگار پرسید که آیا ایران را دوست داری؟ صداقتش همۀ ما را شوکه کرد. «ایران را دوست ندارم. چیه خیابوناش شلوغه. هوا آلودست. میخوام برم فرانسه و دکتر بشم.»
این شهر روسپی هم میخواهد
کتاب هم مینویسد. شاید به این دلیل که مدرسه نرفته است و فضای آزادتری را تجربه کرده است. داستانهایی ترسناک و پر از ماجراجویی. وقتی از مربیان قدیمیتر دلیل این ترسناکبودن را پرسیدم گفتند گویا از کوچکی فیلم ترسناک میدیده است. یکی از سرگرمیهای کودکیاش تماشای فیلم «اره» همراه برادر بزرگترش بوده است. اما نکتۀ جذابش، نام شخصیتهای داستانهایش است: «پیتبول، جیلو (جنیفر لوپز)، انریکه، …»
مریم یک سالی بود که از مدرسه به دلایل نامشخصی اخراج شده بود. مادرش میگفت بخاطر بیپولی بوده، اما اگر صدهزار تومان میدادند، دیگر دهان مدیر مدرسه بسته شده بود. بعدها بود که شنیدم مدیر به مادرش گفته: «این شهر به روسپی هم نیاز دارد، دخترت به درد مدرسۀ ما نمیخورد.» …
تاثیر همین جمله، محروم شدن این کودک از تحصیل بوده. خیلی از مدیرشان نفرت داشت و یکی از انگیزههای درسخواندش همین بود. رشتۀ ریاضی را دوست داشت و میخواست مدرک بگیرد و ببرد مدرسه و بکوبدش روی صورت مدیر. شور و شوق زیادی داشت، پای تخته میآمد و مسائل هندسه را حل میکرد. در سراجی پسرعموهایش کار میکرد، دکمه میدوخت و مارک روی کیفها میزد. یک بار هم از خانه فرار کرده بود، دلیلش را نمیدانم اما شنیدم که یکی دو شب اول را عقب نیسانی خوابیده است. خودکشی هم که خیلی از نوجوانان کانون تجربهاش را داشتهاند. زندگی در خانوادۀ 6 نفره با حقوق 900 هزارتومانی شهرداری، با خانهای بیست متری و اعتیاد خانواده و… کار آسانی نبود. همۀ اینها به کنار، محلۀ ناامن و پسرانی که شیفتۀ زیبایی دختران محل میشدند و از سر سرکوب نیازهای جنسی به هر طریقی به ارضای آن دست میزدند هم، تهدید بزرگی برای نوجوانان کانون بوده است. همین چندی پیش، نسترن سراسیمه به کانون آمده بود و به مدیر مدرسه از مغازهداری گفته بود که از او خواسته بود به پشت مغازه بیاید.
کودکان، کارگران جنسی ارزان
درب کلاس برای یزدان، پسر 9 سالۀ کانون که قد و قوارهای کوچکتر از سنش داشت؛ همواره باز است. مددکار مرکز میگفت: «احتمالاً بیشفعالی دارد و نمیتواند مدت طولانی سر کلاس بنشیند.» یزدان نقاشیهای زیبایی میکشد. در واقع، تنها چیزی که میتواند او را روی صندلی بنشاند مدادرنگی و کاغذ نقاشی است. بعد از کلاس به همراه برادر کوچکش سر چهارراه میروند و فال میفروشند. یزدان هر روز با یک نفر گلاویز می شود؛ مهم هم نیست چه کسی باشد. «آقا این نقاشی چطوره؟» قلب و گل کشیده بود، زیرش هم یک دوسِت دارم قرمز. گفتم: «خیلی قشنگه یزدان، اما برای کی کشیدی شیطون؟» خندید و گفت برای مهسا دختر کلاس پنجمیکانون. گویا عشق در یک نگاه را تجربه کرده بود.
بچههای کار ، خیلی زودتر از آنچه فکر میکنیم پیر میشوند. آنها کودکی نمیکنند، اما پیری و بزرگی را تا دلت بخواهد تجربه کرده اند. یک روز مشکلی پیش آمد و کلاس را می بایست کنسل میکردم. یکی از داوطلبان را هماهنگ کردم تا به جای من سر کلاس برود. بچهها هم از فرصت استفاده کرده بودند و گفته بودند امروز ورزش داریم. محدثه هم باور کرده بود و بچهها را به پارک محل برده بود تا فوتبال بازی کنند. هیچوقت فوتبال بچهها بدون دعوا نمیگذشت، اما یزدان و مرتضی این بار دعوای لفظی کرده بودند. مرتضی یزدان را تهدید به گفتن مطلبی به محدثه میکند. مرتضی : «یزدان خان بگم؟ بگم؟» یزدان کسی نبود که از تهدید بترسد. گفته بود اصلاً خودم میگم: «محدثه خانوم من فیلم … میبینم، تو زیرزمین مغازه هم به علی آقا … میدم.»
زندانی به نام بهزیستی
چهارشنبه بود و با تیم داوطلبان همراه شده بودم تا به مرکزی دولتی که از کودکان کار و خیابان نگهداری میکرد برویم. گویا هر هفته میرفتند و با بچهها بازی میکردند. اولین نکته که جلب توجه میکرد، درهای قفل شدۀ مرکز بود. وقتی که رسیدیم نگهبان از دفتر استعلام کرد و بعد از آن در را برایمان باز کرد. جالب این بود که حتی مربیان هم کلیدی نداشتند و هنگام خروج به نگهبان بیرون درب زنگ میزدند تا درب را باز کند.
ساختمان عجیبی داشت. دیوارهای بلند، ستونی در وسط، کنارش خوابگاه بچهها بود. وقتی با بادکنکها وارد خوابگاه شدیم شادی و هوراکشیدن بچهها فضا را پر کرد. بچهها در طول هفته حتی حق خروج از مرکز را حتی برای هواخوری نداشتند. واقعا دردناک بود که به ما اجازه نمیدادند تا حتی بیرون از مرکز برنامهای داشته باشیم. زندان، تنها واژهای بود که میشد مرکز را با آن توصیف کرد. تعداد زیادی از بچهها قرص میخورند و تعداد قابلتوجهی کتک! حتی مربی احمقشان از ما هم ابایی نداشت. وقتی داد میزد، لرزه بر اندام بچهها میافتاد. بچهها هم گاهی همدیگر را، به گفتن به آقای محمودی تهدید میکردند. «آقا خسته شدی این مال تو بخورش»، رانی بود، علی بعد از ورزش سراغ کمدش رفت و از کمد یک رانی آورد و بهم تعارف کرد. حدود 30 نفری بودند. علی و چندتای دیگرشان به ورزش رزمی علاقۀ زیادی داشتند، علی میگفت: «میخوام کونگفو یاد بگیرم تا از خودم دفاع کنم.»
متن از:
محمد شریفی مقدم «کارشناسی مهندسی و علم مواد، دانشگاه صنعتی شریف»